سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نسیم سحر

 

به رسم درس آموزی گوشه ای از وصیت نامه شهید کاظم مهدی زاده تخریب چی عملیات کربلای یک را با هم بخوانیم و بگرییم...

 

می خواستم بزرگ بشم 

درس بخونم 

مهندس بشم 

خاکمو آباد کنم

زن بگیرم

مادر و پدرمو ببرم کربلا

دخترمو بزرگ کنم ببرمش پارک

تو راه مدرسه با هم حرف بزنیم

خیلی کارا دوست داشتم انجام بدم 

خب نشد....

باید می رفتم از مادرم، پدرم، خاکم، ناموسم، دخترم و ... دفاع کنم
رفتم که دروغ نباشه
احترام کم نشه
همدیگرو درک کنیم
ریا از بین بره
دیگه توهین نباشه
محتاج کسی نباشیم

الان اوضاع چطوره؟ 

 

 

 


[ سه شنبه 91/12/22 ] [ 11:10 عصر ] [ نسیم سحر ] [ نظر ]

حاج ابراهیم همت 



وقتی به خانه می آمد ، من دیگر حق نداشتم کار کنم   .


بچه را عوض می کرد ، شیر برایش درست می کرد . سفره را می انداخت و جمع می کرد


پابه پای من می نشست ، لباس ها را می شست ، پهن می کرد ، خشک می کرد و جمع می کرد 


آن قدر محبت به پای زندگی می ریخت که همیشه به او می گفتم : درسته که کم می آیی خانه


ولی من تا محبت های تو را جمع کنم ، برای یک ماه دیگر وقت دارم .


نگاهم می کرد و می گفت : تو بیش تر از این ها به گردن من حق داری .


یک بار هم گفت : من زودتر از جنگ تمام می شوم وگرنه ، بعد از جنگ

 

به تو نشان می دادم تمام این روزها را چه طور جبران می کردم.


[ سه شنبه 91/12/22 ] [ 10:40 عصر ] [ نسیم سحر ] [ نظر ]

 

 

بد جوری زخمی شده بود...

رفتم بالای سرش...

 نفس نفس میزد...

بهش گفتم زنده ای؟

گفت :"هنوز نه "

خشکم زد تازه فهمیدم دنیامون چقدر با هم فرق داره

اون  " زنده بودن " رو تو  "شهادت " می دید و من؟! 

 


[ چهارشنبه 91/12/9 ] [ 11:24 عصر ] [ نسیم سحر ] [ نظر ]

با عرض سلام و ادب

ا زامشب تصمیم گرفتم کار وبلاگمو شروع کنم

و چون به تازگی کتابی از خاطرات شهید بابایی مطالعه کردم به شدت مجذوب شخصیت والا و ملکوتی ایشون شدم

برای تبرک وبلاگ و عرض ارادت به ایشون خاطره ای را از کتاب نقل میکنم:

بنده به عنوان مسئول حفاظت قرارگاه رعد به سربازان نگهبان دستور داده بودم تا شبها پس از خاموشی، برای ورود و خروج به قرارگاه ایست شبانه بدهند. یکی از شبها نگهبان پاس دو، که نوبت پاسداری اش از ساعت دو الی چهار صبح بود سراسیمه مرا از خوابی بیدار کرد و گفت  :
ـ در ضلع جنوبی قرارگاه شخصی هست که فکر می کنم برایش مشکلی پیش آمده.
پرسیدم:
ـ مگر چه کار می کند؟
گفت:
ـ او خودش را روی خاکها انداخته و پیوسته گریه می کند.
من بی درنگ لباس پوشیدم و همراه سرباز به طرف محلی که او نشان می داد رفتم. به او گفتم که تو همین جا بمان. سپس آهسته به طرف صدا نزدیک شدم. صدا به نظرم آشنا آمد. نزدیکتر که رفتم او را شناختم. تیمسار بابایی فرمانده قرارگاه بود. او به بیابان خشک پناه برده بود و در دل شب، آنچنان غرق در مناجات و راز و نیاز به درگاه خداوند بود، که به اطراف خود توجهی نداشت. من به خودم اجازه ندادم که خلوت او را بر هم بزنم. از همانجا برگشتم و به سرباز نگهبان گفتم:
ـ ایشان را می شناسم. با او کاری نداشته باش و این موضوع را هم برای کسی بازگو نکن.

راوی :خلیل صراف

 

 

 


[ پنج شنبه 91/12/3 ] [ 10:54 عصر ] [ نسیم سحر ] [ نظر ]
درباره وبلاگ

آرشیو مطالب
امکانات وب