نسیم سحر |
به رسم درس آموزی گوشه ای از وصیت نامه شهید کاظم مهدی زاده تخریب چی عملیات کربلای یک را با هم بخوانیم و بگرییم...
می خواستم بزرگ بشم درس بخونم مهندس بشم خاکمو آباد کنم زن بگیرم مادر و پدرمو ببرم کربلا دخترمو بزرگ کنم ببرمش پارک تو راه مدرسه با هم حرف بزنیم خیلی کارا دوست داشتم انجام بدم خب نشد.... باید می رفتم از مادرم، پدرم، خاکم، ناموسم، دخترم و ... دفاع کنم الان اوضاع چطوره؟
[ سه شنبه 91/12/22 ] [ 11:10 عصر ] [ نسیم سحر ]
[ نظر ]
حاج ابراهیم همت
پابه پای من می نشست ، لباس ها را می شست ، پهن می کرد ، خشک می کرد و جمع می کرد
ولی من تا محبت های تو را جمع کنم ، برای یک ماه دیگر وقت دارم .
به تو نشان می دادم تمام این روزها را چه طور جبران می کردم. [ سه شنبه 91/12/22 ] [ 10:40 عصر ] [ نسیم سحر ]
[ نظر ]
بد جوری زخمی شده بود... رفتم بالای سرش... نفس نفس میزد... بهش گفتم زنده ای؟ گفت :"هنوز نه " خشکم زد تازه فهمیدم دنیامون چقدر با هم فرق داره اون " زنده بودن " رو تو "شهادت " می دید و من؟!
[ چهارشنبه 91/12/9 ] [ 11:24 عصر ] [ نسیم سحر ]
[ نظر ]
با عرض سلام و ادب ا زامشب تصمیم گرفتم کار وبلاگمو شروع کنم و چون به تازگی کتابی از خاطرات شهید بابایی مطالعه کردم به شدت مجذوب شخصیت والا و ملکوتی ایشون شدم برای تبرک وبلاگ و عرض ارادت به ایشون خاطره ای را از کتاب نقل میکنم: بنده به عنوان مسئول حفاظت قرارگاه رعد به سربازان نگهبان دستور داده بودم تا شبها پس از خاموشی، برای ورود و خروج به قرارگاه ایست شبانه بدهند. یکی از شبها نگهبان پاس دو، که نوبت پاسداری اش از ساعت دو الی چهار صبح بود سراسیمه مرا از خوابی بیدار کرد و گفت : راوی :خلیل صراف
[ پنج شنبه 91/12/3 ] [ 10:54 عصر ] [ نسیم سحر ]
[ نظر ]
|
|
[ طراحی : نایت اسکین ] [ Weblog Themes By : night skin ] |